گلرخ ایرایی، زندانی سیاسی محبوس در زندان اوین، متنی خطاب به توماج صالحی نوشته است. بخشهایی از نوشته گلرخ را در اینجا میآوریم:
برای توماج صالحی عزیز. یکی از ما. ما که خود یک از هزارانیم. توماج عزیزم. زندان نقطهی صفرِ خاطره است. در گسستی همواره، از گذشته. و فردا چون حفرهای بی انتها که پایانش در تصور نمیگنجد. اینجا دیوارها هجوم دشنامند. بَر اختیار، بَر انسان، بَر بودن، و رهایی بَر تکههای کاغذ، بَر دیوارها، بَر همین هجوم سخت دشنامگونه پونز میشود. شعر از کلام تهی میشود اینجا. وزنی میشود سیال در ذهنت. سودایی میشود پرشور بر جانت. شعرها با نغمههایی در گذشتههای دور در هم میآمیزد. یکی میشود. از خود جدا میشوی. بیگانه میشوی، با رویاهایت، با خاطراتت، و در نقطهی صفرِ خاطره آنگاه که از بندِ هر آنچه رنگ تعلق پذیرد بریدهای، خود را باز مییابی، پوست میاندازی، سخت میشوی و آنچه در انتها از تو باقی میماند مقاومت است….
میجنگیم و ترسهایمان را زندگی میکنیم. زندان و شکنجه و طناب دار را. گویی کابوس نسلِ بَردار را دوره میکنیم و بر گورستانی از جنازههای بر هم تلنبار شده، کفشهای بیصاحب و روایتهای ناخواندهشان به پیش میرویم… در شهری پر از فقر که فریاد دادخواهی در سوت صدای مرگ و خرناسههای وجدان شحنه گم میشود. شهری پر از فقر و سایههایی خمیده در کوچههای بیچراغ که حسرت را از زبالهها بیرون میکشند. شهری پر از فقر با کودکانی قد کشیده، بیرویا، با پاهایی ترکخورده، با صورتهایی تکیده، با اندوهی مدام در قعر چَشمهاشان، با کوکتلهایی پنهان در جیبها، در بزنگاه خون و قیام. قیام گرسنگان، قیام پابرهنگان، قیام مردمی که چیزی برایشان باقی نمانده است برای از دست دادن. قیام میشویم. در تلاقیِ عرف و سنت و مذهبی که زیستیماش، بیآنکه بر آن نماز برده باشیم. پَرسه میشویم در جنگلهای اطراف شهر. بَر گورِ آن بینشان رفتگان. هیاهو میشویم در انفجاری که بازماندگانش بر خود میپیچند هنوز، از دردِ نسیان. خشم و کینه میشویم در بُهت آخرین نگاه محکوم پایِ چوبهی دار. برای لحظهای تمام میشویم، آنگاه که قاضیِ شرع محمدمهدی را بَر دار کرد و پدر را به زنجیر کشید. برای لحظهای تمام میشویم و در خود افول میکنیم، همچون نگاهِ بیحالتِ عابری بَر ارابهای که جنازهی بَر دار شدهای را به سوی گوری بینشان بَر دوش حمل میکند. بیآوازی، حُزنی، بیمرثیهای، بیچراغی در دست. شعار میشویم، بَر معبری، گم میشویم، در گذرگاه تاریخ. تاریخی که با خشم و کین زیستیماش.
شک میکنیم. بیآنکه ترسیده باشیم شک میکنیم. ما شاهدانِ قتل شعلههای امید و ناکامیِ خیزش جوانهها، در رنجی مدام، گَزیده شدیم در میانهی بالیدن، سقوط کردیم، در میانهی تعالی و مبهوت ماندیم، در میانهی شور و سودای جوانی. شک میکنیم مدام و بر دردهای رخنهی شک در دلِ باورمان ضماد میگذاریم و عصیان را مهار میزنیم و تاب میآوریم خاورمیانه را، خانه را، با رنجهایش که دود شد در آن رویاهامان و به هوا رفت در آن هر آنچه خواستیم. ما در نبردی نابرابر پا به میدان گذاشتیم. بی سلاحی بر دوش ایستادیم، دوشادوشِ یکدگر. حلقه شدیم در زنجیرِ آزادگان. با رنجی از تبارِ رنجهای اَرانی. سوزی شدیم دمیده در صورِاسرافیل. سرودی شدیم بر زبانی سرخ و ایستادیم، پوست انداختیم، سخت شدیم و بر دیوارها، بر این هجوم سخت دشنامگونه تَرَک انداختیم. در خود تمام شدیم و آنچه امروز از ما باقیست مقاومت است و آنچه در برابرمان است تَرَکهاییست بر دیوارهای قدرت. ما پنجه بر نظم مستقر کشیدهایم و غباری که از دور میبینیم از آوارِ ریختنِ دیوار ترسمان است در خیابانهایی که همواره ما را به خود میخوانند. توماج عزیز مقاومتت و بار دردی که بَر دوش میکشی سرمشق نسلیست که میخواهد رویاهایش را زندگی کند.
گلرخ ایرایی، زندان اوین
.