شاهنامه و گرانمایگان سخنور برنامه اى از رادیو فرهنگ ، بخش سوم و پایانى داستان هماى چهرزاد تهیه و اجرا سعید اوحدى

همراه با درودهایى به گرماى خورشید و بلنداى آسمان : در سلسله گفتارهاى “شاهنامه و گرانمایگان سخنور” داستان هماى چهرزاد را برگرفته از شاهنامه فردوسى براى دوستان به ارمغان آوردم ، در بخش سوم و پایانى داستان بیشتر به نتیجه گیرى از شخصیت هماى پرداخته ام ، وى با اقتدار و گسترش داد و دادخواهى ٣٢ سال بر اریکه قدرت تکیه زده بود ، از فرزند هماى که داراب نامیده شد دو فرزند از دو همسر بوجود میاید که داراى دوم و اسکندر نام دارند ، سرانجام در جنگ بین این دو برادر ناتنى داراى دوم بدست اسکندر کشته میشود و سپس اسکندر براساس خواسته داراى دوم با فرزند وى که روشنک بوده پیوند زناشویى میگیرد ، میتوان گفته که هماى مادر بزرگ اسکندر بوده است ، و اما در بخش دوم داستان در هفته گذشته بیان داشتم که  هماى فرزند تازه به دنیا رسیده خود را که پسرى بوده از چشم همگان پنهان میکند و شایعه میسازد که او مرده است ، هماى را نشستن بر تخت و تاج شاهى و قدرت طلبى وا میدارد که فرزند پسر خود را در هشت ماهگى در صندوقى پر از شاهوار و جواهرات و یک مهر ه سرخ که بر بازوى فرزند میبند به آب فرات بسپارد و سرانجام این صندوق شناور توسط گازرى از آب گرفته میشود و با باز شدن در صندوق وى متوجه نوزاد و جواهرات میشود ، همسر گازر که فرزند نوزاد خود را از دست داده بوده و سینه هاى پراز شیر داشته فرزند را بزرگ میکند و چون او را از آب گرفته بودند و برایشان ثروتى محسوب میشده نام کودک را ” داراب ” میگذارند ، داراب قد میکشد و جوانى برومند میگردد و براى دفاع از میهن در لشگر هماى چهرزاد نام مینویسد و هنگامیکه هماى از رژه ارتش خود سان میدیده نگاهش به داراب تلاقى میکند و متوجه میگرددکه این سرباز باید نژاد از بزرگان داشته باشد ، سپهد لشگر هماى که نامش “رشنواد ” بوده پى به ماجرا میبرد و در نامه اى بهمراه مهره سرخى که داراب داشته براى هما میفرستد و پادشاه ایرانزمین متوجه میشود که داراب فرزند اوست ، جشن و شادمانی بر پا میگردد و نیازمندان از نیاز بى نیاز میگردند و داد و دهش در دنیا برپا میگردد تا اینکه لحظه دیدار باشکوه مادر و فرزند فرا میرسد ، در بخش نخست  اشاره داشتم به دورانى که هماى بر تخت پادشاهى تکیه میزند . بهمن که پس از گشتاسب به شاهى رسیده داراى دو فرزند بود ، یکى پسر بنام ساسان و دیگر دختر که وى را هماى نام گذاشته بود ، بهمن خواستار آن شده بود که پس از درگذشت وى دخترش هماى بر تخت نشیند و بهمین خاطر ساسان با قهر و سرپیچى دست به مهاجرت میزند و در نیشابور پناهنده میشود ، از ساسان فرزندى بوجود میاید که بابک نام میگیرد و از بابک است که اردشیر زاده میشود و اوست که بنیانگزار سلسله ساسانیان میباشد ، برگردیم به داستان هماى که ٣٢ سال با داد و دادگسترى به آبادى ایران و جهان پرداخت و سرانجام فرزند هماى داراب نام میگیرد و ادامه داستان در هفته آینده :

یکى دخترى داشت نامش و هماى / هنرمند و با دانش نیک و راى . در برنامه هاى گذشته از نوزده نامه یا داستان یاد کردم که عبارت بودند از: گرشاسب نامه ، بانو گشسب نامه ، فرامرز نامه ، جهانگیرنامه ، برزو نامه ، شهریار نامه ، بهمن نامه ، سام نامه ، منظومه هماى و همایون ، گرد آفرید نامه ، زراتشت نامه ، رستم نامه ، گردویه نامه ، کوهزاد نامه، فرنگیس نامه ، داستان جریره ، داستان سیندخت، داستان کتایون و داستان فرانک و اینک بیستمین نامه و بخش پایانى داستان ” هماى چهرزاد” را با هم میشنویم، هفته آینده به داستان روشنک نوه هماى و سرنوشت زندگى او که همسر اسکندر میشود خواهم پرداخت

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

چهار × سه =