رضا شریفی بوکانی:
ششم دیماه ۱۳۸۹ و ساعت یک ظهر دقیقا سر سفره نهار بودیم که پیچ نگهبانی علی صارمی را فراخواند و گفتند ملاقات دارید. آن موقع ما در بند ۲ (دارالقرآن) زندان رجایی شهر (گوهردشت) بودیم و ۷ نفر زندانی سیاسی که از بند دیگری ما را به بند دو منتقل کردند، همان لحظه همه احساس کردیم که او را برای اجرای حکم بردند، چنانکه باورش سخت بود اما باید قبول میکردیم که او را برای اعدام از بند خارج کردند چون حکمش اعدام بود.
آقای صارمی را تا دم نگهبانی بدرقه و باهاش خداحافظی کردیم ما متوجه شدیم که دیگر برنمیگردد و علی آقا را به زندان اوین بردند و صبح هفتم دیماه سال ۱۳۸۹ او را در زندان اوین اعدام کردند.
او تنها به دلیل شرکت و سخنرانی در مراسم بزرگداشت جانباختگان زندانیان سیاسی سال ۶۷ در خاوران و نوزدهمین سالگردشان، توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت و زندانی شد و تا زمان اجرای حکم اعدام، در زندان بسر برد.
آقای صارمی چهارمین باری بود که توسط نیروهای امنیتی دستگیر میشد و گویی روزگارش با زندان و شکنجه عجین شده بود. اما او در طی سالهای گذشته ۲۰ سال از عمر خود را در گوشههای زندان سپری کرده بود و همچنان بر آرمان خود که تلاش در راه آزادی و عدالت بود، پای میفشارد.
من به مدت پنچ ماه در زندان رجایی شهر کرج با آقای صارمی در زندان بودم و از نزدیک با شخصیت و خصوصیات ایشان آشنا بودم. او ۶۲ سال سن داشت و قدی بلند، قامتی استوار و شخصیتی کاملا احترام برانگیز داشت همیشه به خودم میگفتم علی آقا پیر میشود اما از فعالیتها و آرمانش هرگز خسته نمیشود و اعتماد به نفس زیادی داشت.
۱۶آذر ۸۹ بود و مهندس کیوان صمیمی چند روزی بود به زندان رجایی شهر بند ۴ سالن ۱۰ تبعید شده بود و به اطاق آقای صارمی و دیگر دوستان رفت علی آقا گفت به مناسبت ۱۶ آذر روز دانشجو چیزی بنویسیم و ما آن موقع به حمایت از مجید توکلی و بهاره هدایت، سه نفری رضاشریفی بوکانی، کیوان صمیمی و علی صارمی نامهای نوشتیم و منتشر کردیم. آقای صارمی در هر مناسباتی در کنار همه بود و نامههای انتقادی مینوشت و برایش فرقی نداشت که از هر گروه و طیفی باشد.
او در زندان به کوچک و بزرگ احترام میگذاشت و انسانی خون سرد بود که هیچوقت عصبانی و ناراحت نمیشد و همیشه خنده بر لبانش جاری بود. تا لحظهای که پای چوبه دار رفت از مرگ هراسی نداشت. آقای صارمی اعتماد به نفس خوبی داشت و تا آخرین لحظه مرگش هر روز توی هواخوری ورزش میکرد و بعد از ورزش به مطالعه روی میآورد و مدام در حال راه رفتن هم کتابی دستش بود و خصوصا علاقه زیادی هم به زبان عربی داشت و میخواست یاد بگیرد. یک بار در هواخوری باهاش قدم میزدم و ازش پرسیدم که علی آقا با اینکه حکمت اعدام است دلهرهای نداری؟ او با لبانی خنده جواب داد؛ طنابی که بدست جمهوری اسلامی به گردن بیفتد افتخار بزرگیست و من جوابم را گرفتم. آقای علی صارمی در طول سالهایی که فعالیت داشت هرگز اسلحه به همراه نداشت و فقط به دیدار پسرش به اشرف و سخنرانی در خاوران به اعدام محکوم شد.
صبح هفتم دیماه به مخابرات بند رفتم و به منزلشان زنگ زدم دخترش گوشی برداشت و خودم را که معرفی کردم، گفت؟ پدرم را اعدام کردند و تنها صدای گریه را شنیدم که از بس ناراحت بودم و نتوانستم صحبت کنم که دیگر علی صارمی را ندیدیم.