چوب کبریت بهجای قلم، خون بر زمین چکیده بهجای جوهر، پاکت از یاد رفتهی باند پانسمان بهجای کاغذ. برایتان از سیاهچالی مینویسم. دیروز از خواب بیدار شدم و فردا بود. تخت سفیدی که یک متر از تختم فاصله داشت، از بودنم در جای بیدار شدن تکراری هر روزم خبر میداد. در خواب، کلاغی را دیدم که آزادیام را از من ربوده بود. آزادی و امنیت، دو خواستهی بشری که اگر جمع آنها با یکدیگر محال نباشد، بسیار سخت است. به اتهام اندیشیدن و به جرم نترسیدن و لب گشودن، هر روز محکوم به دیدن آسمان یا حاشیههای سیم خاردار از پس میلههای پنجره سلول شدهایم. مکانی که پرسشهای ما همگی نبش قبر شدهاند. چه رازی نهفته است در این همه مردن. ستار بهشتی، وحید صیادی نصیری، علیرضا شیرمحمدعلی، بهنام محجوبی و شاید نفر بعدی یکی دیگر از ما باشد.
دیکتاتور رسید نمیدهد در ازای ستاندن جانت، ماجرای این مرگها و استخوانها شبیه به هزاران استخوان دیگرند، در گورهای دسته جمعی تابستان ۶۷.
چه رازی نهفته است در این همه مردن؟ افسانهی تو افسانهی قهرمانی است که تنها میجنگد، از سوی دژخیم شکنجه و تحقیر میشود و ناشناس باقی میماند. قصهی همیشگی آدمی که تسلیم ترس نمیشود و پیامبر آزادی است. ولی اینک زمان رفتن است. هر یک از ما به راه خود میرود. تو به سوی مرگ و ما به سوی زندگی. کدام یک بهتر است؟
برای بهنام محجوبی عزیزم،
حمید کاشانی / زندان اوین / زمستان غمبار ۹۹