امروز در آستانه شصتمین روز از اعتصاب اعتراضی ام به بی قانونی، خشونت و بی رحمی هستم.
احساس میکنم ارگان های داخلی بدنم هریک ذره ذره تحلیل رفته تا جایی که امروز و در این روز های در راه ورق های پایانی قمار من رو خواهد شد.
وزنم از ۶۹به ۵۰کیلو رسیده است و گواه شب های هراس و بی خوابی را تپش قلب و تنگی نفس و افت فشار های مکرر میدهد.
روزی که آغاز این اعتصاب بود خواسته ام را با آزادی یگانه عشق زندگی ام پیوند زدم، با اعتقاد به ستمی که بر او رفته تمام این روزها را برای من قابل تحمل کرده است.
این شعر خوارز را فرای ایدئولوژی فکری شاعرش دوست دارم و به یاد یگانه عشق زندگی ام هر روز زمزمه میکنم:
((هردو همزمان به نقطه ای در منتهای هستی چشم دوختیم آن را باز شناختیم و ساکت ماندیم از آن لحظه به بعد است که همدیگر را میشناسیم))
اکنون که احساس میکنم برای من در این روز ها منتهای وجود فرا رسیده است، مینویسم و زندگی واقعی را ورای این نامه ها و نوشته ها جستجو میکنم، چرا که دیگر این روز ها برای من چیزی جز حیات برهنه انسان معاصر نیست.
در این دو ماه پا به پای روز های روزه رفته من نیز تغییر کرده ام و بهتر است بگویم درکم به نسبت جهانی که در آن زیسته ام و هستی و موقعیتی که در آن به سر میبرم و میبریم تحویل بسیار کرده است.
مطالباتم از خواست آزادی بی قید و شرط گلرخ به عشق تمام زندانیان سیاسی دیگر پیوند خورده است و اکنون خود را قلمه زده به تنه تنومند آن عشق میدانم که دو ماه است من را امیدوار و سرپا نگه داشته است.
قلمه ای که ماه عسل آن حق آزادی همه زندانیان سیاسی وجدان، وهزاران خواست به حق تک تک کسانی هست که در این سال های زندان شناخته و دیده ام.
در کریدر های بند زندان اوین از دیدن چهره اندوهناک سعید ملک پور و یاد چشم های کم سو شده زینب جلالیان شرمگین میشوم، شرمگین میشوم از ده ها و صد ها هموطنانی که به جرم بیان عقیده امروز در زندان اند.
در این روزها و در جریان انتخاب بین پافشاری بر خواسته ها یا نجات جان و دوری از مرگ خود خواسته تمام اندیشه ها و حرف ها و کتاب ها به طور کلی بی اعتبار گشته و ظهور منطق مطلق، تجربه ناب زندانی شدن و حبس جای آن را گرفته است.
باور کنید این مطالبه خواست کامل زندگی است بدون قید و شرط و نقطه مقابل تفکر مرگ طلب و شهادت طلبی است، چرا که خود را جهادیست نمیدانم و راه مبارزاتی ام با تمامیت خواهی به آنان که چراغ راهنما و شمع روزهای تاریکم بودند را آسایش مردم و حقوق هم تراز برای همه میدانم، و حقوق اولیه و ثانویه انسانی و هر موجود زنده.
همانگونه که یاد و نام اکبر محمدی، هدا صابر، فرزاد کمانگر و غیره با روزهای روشن و امید به آینده بهتر گره خورده است
زندگی آنان مصداق خواست تمامیت زندگی است، چنان که فرزاد گفته بود: میخواهم قلبم در سینه کودکی که آفتاب را در دامنه زاگرس به تماشا نشسته است بتپد.
و چنانکه هدا صابر گفت:انسان نه بازیگر تاریخ است نه تحت اراده حاکم نه تحت جبر، بلکه عامل تغییر در هستی و تاریخ و زندگی میباشد.
با احترام و سپاس از همه عزیزانی که در این مدت مرا مورد لطف خود قرار دادند اما تا پایان راه خواهم ماند و این اعتصاب را تا رسیدن به خواسته بر حقم ادامه خواهم داد.
ترجیح میدهم شرافتمندانه بمیرم تا تن به ظلم و ذلت بدهم شاید که مرگ من آغازی بر پایان بی قانونی و خشونت ساختاری در میهنم باشد.
آرش صادقی
بند هشت زندان اوین