تومرگ دلم رادیدی ورفتی
سی وچهارمین سی اُم و مردادرفت. مُردادان ماندند. نصفمون زیرخاک رفتن. نصف دیگه لحظه شماری می کنندکه زودتربرن زیرخاک. مگه غیرازاین بودکه آفتاب نزده می رفتیم سرکاروتانصف شب جون می کندیم و تولید می کردیم. آخه انصاف بود که ماجون بکنیم وبه جای حقوق گرفتن باتوم و شلاق بخوریم؟ ماروزی دوشیفت کارکنیم وهرروزفقیرتر، اونها بخورن، بخوابن وهرروزغنی تر؟
ماهیچ امیدی نداریم که وضعیت حتی کمی بهتر بشه وقتی امید نباشه زندگی سیاهه. این وضع بیشتر ازاین نمیشد طول بکشه. آخه یک خورده هم باید نفس کشید. اما آخه کی؟ کسی چه خبر داشت؟ مگه میشه یکی خودشو به خاطرعدالت وبرابری این طور به خاک سیاه بنشونه؟ آخ گلویش رامی فشرد وصدایش دراقیانوسی از اندوه خفه می شد. بدجنس هاهنوزسرکارند وبه ماوعده میدن، وعده های دروغ. میخوان ماروبه خیالات بندازن. باوعده هایی که مثل سرابه، خیالاتی میشیم. خواب زندگی شیرین رو می بینیم. خواب دوستی و برادری باهمه، انگاری تواین دنیانیستیم تو آسمونهاییم. وسط ابرهاسیرمی کنیم امابدیش اینه که یک هو بیدارمی شیم. بامُخ می افتیم روزمین. درست وسط لجنزار. آره همش دروغ بود. ازاون چیزهاکه وعده اش رو داده بودند،هیچ چیش حقیقت نداشت. چیزی که حقیقت داشت بدبختی بود. خاک سیاه تادلت بخواد. اونم نه خاک سیاه خالی، خاک سیاه با گلوله، باتوم، شوکر، الف یک، زندون.
چندخط بریم جلوتر
زاشاری که با فیلومن وارد می شد به او که داشت خارج می شد برخورد کرد واورابه کناری زد. باشیطنت گفت :دِ هه.. اینوباش. چه آبی رفته زیر پوستش. انگارخون رفقا شکم آدم رو سیر میکنه. زن لُواک که همراه بوت لوازدرخانه اش جلو آمده بود، صحبت از به بِر پسرکش می کرد که بایک گلوله در اعتراضات کشته شده بود. روبه بوت لوفریادمی زد می بینی بی شرفهایی پیدا میشن که خودشون وا می ایستن عقب وبچه های مردم رو می فرستن جلو تیر. یک نفرنیست ازاین قرمساق بپرسه آخه این طفل معصوم به تو چه کرده بود. خودش روباید فرستاد زیرخاک تا بچه من رو برام پس بیاره. رسیدیم به جای اصلی، اینجا. زنک شوهرخودراکه درزندان مانده بودفراموش کرده بود زیرا بوت لو برایش مانده بودورختخوابش راگرم می کرد. اما ناگهان به یاد اوافتاد. وباصدایی نازک ادامه داد. معلومه دیگه بی شرفهای جنایت کارمثل شاخ شمشاددور میگردن و جولون میدن. اماباشرفهای جرات دار، گوشه زندون می پوسند.آره بادقت بخون. یادت که نرفته. هه.. مارو باش. معلومه که یادت رفته خیلی چیزها مثل خیلی ها، همه شعارها، همه قول و قرارها، یادتون رفته. آره الان وقت خوبیه برای طرح پرسش های فانتزی. چه حسی داری حالا که برای ششمین سال پیاپی روز جشن تولدت رو تو زندونی. خب، راستش من حالا به این نتیجه رسیدم که درزمره هیچ احساسی ندارم یک عالمه حرف ها وحس های غیرقابل توصیف نهفته است وحتی علاوه براین، متضمن پیشگیری ازجمله هایی است که درد شنیدنش ازدرد تحمل شش سال حبس بدون مرخصی باشکنجه های مضاعف وچندین انتقال و تبعید بدتره. این جمله هادوجوره. بعضی هاش به قصدهمدردی ودلداری مثل این که میگن ای وای نگاه، دزد وقاچاقچی واختلاس گر ودکل غیب کن، قاتل و متجاوز آزادن. شما که به فکر پیشرفت مملکتتون بودین. شماکه یک عمرکارکردین ودرس خوندین، شما که سوختین و ساختین بایدتوزندون بپوسین. اون هم به جرم طرح چند انتقاد. روشنگری، اطلاع رسانی، آزادی خواهی.
گروه دوم میگن راهیه که خودت انتخاب کردی. می خواستی سرت روبندازی پایین واعتراض نکنی. مثل این همه آدم بی تفاوت اما کمتر کسی به این فکر می کنه که مبارز همراه می خواد. انگارنه انگاراینهاهمونهان که صبح تاشب، شب تا صبح غر میزنند. می نالن ازگرونی، اختلاف طبقاتی، بی عدالتی، نقض حقوق بشر و…
من همیشه برام سواله که چه واکنشی نشون میدی وقتی تواخبارمی خونی آرش سرطان گرفت ودستش ازکارافتاد. علی ازشدت خونریزی شبهاتاصبح بیداره وحتی اعزامشون نمی کنند بیمارستان. چون می ترسن مردم بفهمن این همه دانش روزنامه نگار، دگراندیش، نواندیش تو زندانوهاشون به این روز افتادند. خیلی دوست دارم بدونم که از سینا، سورنا، مریم خبر داری. آیا میپرسی اینها برای مطالبات مشترکمون جنگیدند. به خودت می گی خب واکنشها قطعا خیلی جدی نبوده وگرنه محمد ۲۵ سال بی مرخصی تو زندان نمیموند. محمدنظری و محمدنظری ها … ولی تو… فکر میکردم… تو بابقیه فرق داری. توکه خیلی چیزهارو ازنزدیک دیدی. بذاربرگردیم به اون شب. اون شب یادته خیلی عجیبه اگه یادت رفته باشه. فقط چندثانیه طول کشید تااون بمب به اون بزرگی رو خنثی کنم. بغض ام رو می گم. تاکه جوری برات سراومدزمستون بخونم که خستگی پنج سال حبس کشیدن از یادت بره. که نفهمی بعدازرفتنت فقط اشک و تنهایی برام موند. خیلی سخت بودو اماتوبرای همون چندلحظه تاخیر دلگیرشدی. حالا سه سال گذشت ویعنی سه سال وقت داشتی برای اینکه خواب ازسرجماعت خودبه خواب زده بپری.اما شگفتا که خودت هم خودت رو به خواب زدی.بگذریم.بذاربرگردیم به اون شب. به اون سراومدزمستون که خیلی فرق داشت باهمه سراومدزمستونهای تاریخ. آخه تهش می خوندیم سرمیادزمستون. میشکفه بهارون. تو می دونی چی میگم. تو می فهمی.
تومرگ دلم رادیدی و رفتی
پایان قسمت اول
پ. ن:اماهرجاخطرهست نیروی آزادی بخش همان جارشدمی کند. سکوت عمیقی برقرارشدواوشروع به سخن گفتن کرد. صدایش به زحمت ازگلویش بیرون می آمد ودورگه بود. امااوبه این حال عادت داشت. سخنان خودراازعظمت وفوایدبین الملل آغازکرد، عادتش بود. ازآن گاه که تبلیغ راازشهرهای کوچک تازه شروع کرده بودوسپس درباره هدف که آزادی کارگران بودتوضیح دادوسازمان باعظمت آن راتشریح کرد. درپایه آن کمون ها بودند وبالای آن استانهاقرارداشتند ودرسطح بالاترمملکت می آمدوسرانجام درتارک هرم تمامی بشریت قرارداشت. دستهایش آهسته حرکت می کرد وطبقات راروی هم برقرارمی کردوبرای عظیم معبدبزرگ انسانیت فردارابالا می برد. بعد نحوه اداره داخلی آن بود. اساسنامه هارا خواند. ازکنگره هاسخن گفت. دستمزدها آغازشده بود واکنون به نحوه تقویم و تفریق حسابهادرجامعه می تاخت تاسرانجام به نظام دستمزد پایان بخشد. مرزهای ملیتهابخشیده می شدند. کارگران سراسر جهان که نیروی محرکشان احتیاج مشترک عدالت بودباهم متحد می گشتندوزباله بورژوازی راازصفحه جهان میرُفتند وسرانجام جامعه آزادرابنیاد می نهادند. اماهرجاخطرهست نیروی آزادی بخش همان جا رشد می کند. سالها بعد خیلی این سوتر… سال ۱۳۰۸ ایران. یازده هزار نفر کارگر درصنعت نفت برای دستمزد بیشتر، ۸ ساعت کار در روز ورسمیت اتحادیه اعتصاب کردند. رهبران اعتصاب تاسال ۱۳۲۰ درزندان ماندند. پانصد تَن کارمندکارخانه نساجی وطن دراصفهان برای افزایش دستمزد، ۸ ساعت کاردر روز، هفته ای یک روز مرخصی باحقوق دست ازکارکشیدند. اگرچه سازمان دهندگان اعتصاب زندانی شدند، برای کارگران ۲۰درصد افزایش دستمزد وکاهش ساعت کارروزانه از ۱۰ به ۹ساعت فراهم گشت. کنسول انگلیس درتبریزوضعیت کلی کاررا این طور خلاصه می کند. ما در مرحله گذار از کهنه به نو هستیم. کارگر ارتباط شخصی اش رابا کارفرمایش وبسیاری از حس غرور خودرا برای تولید تمام شده ازدست می دهد. وهنوز پیش بینی های متناسبی برای رسیدگی درهنگام کار ویابیکاری وجود ندارد. امادرهرجا خطر هست نیروی آزادی بخش همان جا رشد می کند… ادامه دارد…
سهیل عربی، زندان اوین، مرداد ۹۸