هجده سال با سردواندن ها و بى مسئوليتى ها و تحقير و توهين ها و تهمت ها و بى انصافى ها و... هر روز و هر روز شعله ور تر شد و جانم را سوزاند.
"ايستاده در آتش" ميتونه اسم مناسبى براى تراژدىِ زندگىِ من باشه.
دوست داشتم مادر احمد متوسليان رو ميديدم و تو بغلش زار ميزدم كه همدرديم،فقط يه فرقِ خيلى بزرگ با هم داريم.
پسر تو رو دشمنان اين مملكت ازت گرفتند ولى پسر من رو!!!!
من هنوز هم با جانى سوخته ولى با صلابت و استوار براى گرفتن نشانى از سعيدم هر درى را ميزنم. ولى افسوس انگار نقطه ى پايانى براى اين"انتظار" نيست...
سعيدم هجده سال است كه تو را از من گرفته اند.هجده سال است كه تو را نديده ام،نبوسيده ام،نبوئيده ام.اما هنوز براى پيدا كردنت،براى دوباره ديدنت كفش هاى آهنيم به پايم است.
ميان آتش يا گلستان،فرقى ندارد.
"ميدانم روزى دوباره تو را خواهم ديد"
اكرم نقابى